دیانادیانا، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره
مایامایا، تا این لحظه: 8 سال و 2 ماه و 20 روز سن داره

ديانا و مایا فرشته كوچولوهاي مامان و بابا

درباره دیانا جونم

                                       دوشنبه بیست و هشتم مهر مامان جون یه مهمونی دور همی با دایی جونا راه انداخته بود دختر خوشگلمم اون وسطا هی میدویید اینور میدویید اونور و از خوشحالی شلوغ کاری میکرد و سر و صدا و جیغ و داد این مهمونیا خیلی با ارزشه چون دخترگلم با خانواده بیشتر آشنا میشه.عزیزم هرکی بهت میگه بریم دد زودی پر میکشی میری بغلش و زود بای بای میکنی میخوام یکم از کارایی که دختر خوشگلم میکنه بگم  هرچیو که دوست داری برداری اگه ازت بگیریم با صدای قلدری میگی «مممممممممن» یا اگه مخالفت بخوای بکنی میگی&laqu...
30 مهر 1393

بازم مسافرت شمال خونه دایی جون

بازم یه مسافرت شمال خونه دایی مهرداد جونم البته این سری خاله مهدیه جونم اینا و زندایی مهرنوش و حامد جون و مامان جونمم همسفرمون بودن لیلا جون خیلی بزرگ شده و خیلی خنده های قشنگی میکنه یکشنبه بیستم مهر رفتیم و فرداش عید غدیر بود و ظهر برگشتیم خیلی خوش گذشت و خیلی بزن و برقص کردیم دیانا خانم و مهراد جونم خیلی خیلی شیطونی و بازی کردن عزیز دلم توی حیاط کلی تاب تاب عباسی کرد  هوا هم خیلی خوب بود و آفتابی بود دیانا جدیدا دیگه تحمل توی ماشین نشستنو نداره و خیلی اذیت میشه و تو این سفر هم برگشتنی خیلی گریه کرد چون هم خیلی کم استراحت کرده بود و ماشین سواری طولانی هم دوست نداشت ولی وقتی رسیدیم ساعت هشت شب خوابید تا فردا سا...
30 مهر 1393

تولد مامانی و غزل عزیز

  سه شنبه پانزدهم مهر تولد غزل عزیز بود که روز هفدهم یعنی روز تولد مامانی جشن تولد گرفته بودن  ما هم دعوت بودیم یه عروسک baby burn برای غزل جون هدیه گرفتیم  امسال غزل خانم هفت سالش تموم شد و پیش دبستانی میره.مامانی هم 32 سالش تموم شد دیانا هم خیلی نانای کرد و دست دستی کرد و خوشحال بود بهار کوچولو هم خیلی به دیانا ابراز احساسات میکرد و از اونجایی که خیلی چاقالوهه تا دست دور گردن دیانا مینداخت که بغلش کنه دیانافکر میکرد داره زورگویی میکنه وجیغش میرفت آسمون و تا بهار خانم میومد سمت دیاناجونم دیانا زودتر داد میکشید و بهارو میزد.خلاصه شب خوبی بود غزل جون امیدوارم انقدر تعداد شمعهای رو کیکت زیاد بشه که برای...
30 مهر 1393

دخترپاییزی

دختر عزیزم پاییزت مبارک فصل پاییز فصلیه که دیانای عزیزمون به دنیا اومد فرشته کوچولوی ما آخرین ماه فصل پاییز در یکی از قشنگترین روزای این فصل متولد شد پاییزو دوست دارم چون همیشه منو یاد وجود مهربون و دوست داشتنی تو میندازه عروسک مامان و بابا با حضور تو این فصل عاشقانه و رویایی شد عاشقانه دوستت داریم این شعر زیبای پاییزی تقدیم به عزیزترین مامان و بابا: من باشم و تو باشی و باران ، چه دیدنی است بی چتر حس پرسه زدن ها نگفتنی است پاییز با تو فصل دل انگیز بوسه هاست با تو صدای بارش باران شنیدنی است ابری و چکه می کنی و مست می شوم طعم لبان خیس تو الان چشیدنی است  خیسم شبیه قطره ی باران ، شبیه ت...
7 مهر 1393

بدون عنوان

مهربانو جون و مهرآیین جونم دیاناجون در باغ وحش عشقم سوار وسایل بازی در باغ وحش مهرآیین عزیزم و دیانا موشی خوب مگه چیه؟ بستنی دوست دارم دیگه  آقا خرسه مهربون                              آقا میمونه خستس،لالا کرده   آبتین جون و دیانا نانازی چایی میل دارین؟؟؟؟ من و مامانی و بابایی در سفره خونه فشم   ...
5 مهر 1393

باغ وحش همراه با مهربانو و مهرآیین عزیزم

    چهارشنبه گذشته دوتا مهمون عزیزو دوست داشتنی داشتیم ، مهربانو و مهرآیین نازنین دخترعموهای گل دیانا جون  هفته آخر تعطیلات تابستون بود و مهربانو و مهرآیین عزیز دوست داشتن قبل از شروع مدرسه ها یکمی بیشتر در کنار دیانا باشن و بازی کنن به دیانا خانم که خیلی خوش گذشت و بیشتر با دخترعموهاش آشنا شدو کلی سرگرم بود  و شیطونی میکرد خانم خوشگلا برای دیانا ویولن هم زدن و دیانا هم بادقت نگاه میکرد و لذت میبرد دخترعموهای عزیزم امیدوارم همیشه موفق و پیروز باشید راستی غیر از دخترعموها ،عمه سمانه جونم خونمون بود پنجشنبه بعد از ناهارهمگی رفتیم باغ وحش ارم  چون دیانا جون نسبت به حیوانات حس خوبی داره و عکس العمل...
5 مهر 1393
1